سلام به همگی !
خوف خوف خوفین و کیفتون کوکه ؟؟
مطمئنین؟؟
آخه خیلی خوبه آدم از حال خودش مطمئن باشه!!!
چی گفتم؟؟؟!!!!!!
یه خبر مهم که فردا امتحان عربی داریم و من هم هیچی نخوندم!
خیلی خوب یه هفته نبودم چرا؟؟
اولا :چون که زیرا
دوما:رفته بودیم مشهد و فک کنم در جریان باشید...
من بعد از یک سال میرفتم اما مامان بابام ده سال بود که نرفته بودن مشهد و من هم پارسال با مدرسه رفته بودم و خیلی هم حال داد!!
به همه جا سر زدیم :
خیام ،عطار،کمال الملک،فردوسی،زندون(!!!) هارونیه،طرقبه ، شاندیز،زشک،وکیل آباد، سد(نمیدونم اسمش چی بود!)،کوهستان پارک و کوهسنگی.
البته حرم هم رفتیما جاتون خالی بود....
مدتی که اونجا بودیم رو توی خونه یکی از دوستای خوب بابام مستقر شدیم.
یه دختر داره که همسن منه خیلی با هم خوش گذروندیم !!
حال چندتا مزاحم تلفنی رو گرفتیم شبا هم که موقع اذان صبح می خوافیدیم!!!!!!!!!
موقع نماز به همه مزاحما اس میدادیم که واسه نماز پاشن!!!! خیلی خوف بود...
یه خاطره کوچیک در مورد کوه سنگی خانومای جمع با آژانس رفتیم کوه سنگی و آقایون با یه ماشین رفتند حرم ...
بعد آقایون هم با همون ماشین به جمع ما پیوستند و زحمت نکشیدند برن اون یکی ماشین رو هم بیارن!!
ما خانومها هم اولا به ذهنمون نرسیده بود که مامان من رانندگی بلده و اون ماشینو برداره و دوما به ذهنمون نرسید برای برگشت هم آژانس بگیریم... درنتیجه چاره ای نموند جز صندوق عقب!!!!!!!!
جمع ما متشکل بود از 2خانوم، 2مرد، 2دختر هم سن(من و دوستم)،1عدد دختربچه،2پسر بچه(داداشم و برادر دوستم).
بچه ها که در اثر خستگی بیهوش شده بودند...خانم ها و آقایان هم که در حدی نبودند که بخوان صندوق عقب بشینن(بیچاره صندوق عقب که بخواد باباهای ما رو حمل کنه !!!فک کنم همون لحظه ی اول از بدنه ماشین جدا میشد!!!)
موندیم من و دوست من و داداش گرام محمدامین که کلاس چهارمه!
محمدامین در کنار وسایل دراز کشید اما از اونجایی که من و دوستم تو صندوق جا نمیشدیم مجبور شدیم پاهامونو آویزون کنیم!!
چشمتون روز بد نبینه هر دفعه که ترمز میکرد ما هم تا مرز سکته میرفتیم که نکنه پای ما در اثر اصابت سپر جلوی ماشین عقبی به سپر عقب ماشین جلویی بقطعه!!
این آگهی هارو دیدین که توش وقتی نگاه آدما به چیز خاصی میخوره میرن تو دیوار؟!!
ماهم سوژه شده بودیم حسابی! هر کی ما رو می دید چشم برنمیداشت ازمون افراد غیرراننده هم که جای خود داشتند راننده ها میدیند چششون میزد بیرون...سرنشینا که دیگه ...باید میدیدین اخه راننده ها که باید حواسشون به جلو باشه بعد از یه مدت بی خیال میشدن اما سرنشینا....باید بودین میدیدین چجوری نگا میکردن!
من و دوستم که تمام مدت یا در صندوقو جلومون میگرفتیم یا بادست...با هر ترمز هم با فریادامون سر راننده رو که دوست بابام و بابای دوست من بود می بردیم...حتی از ترن هوایی که شب قبل سوار شده بودیم بدتر بود!!
اگه وق کردم از جزئیات خاطرات دیگم هم مینویسم اگه خواستین بگین این طوری تلاشم برای این که وقت گیر بیارم بیشتر میشه...لطفا بگین از کدوم قسمت سفر خاطره میخواین!
دیگه همین دیگه خوش باشین...بای!
:: بازدید از این مطلب : 1377
|
امتیاز مطلب : 109
|
تعداد امتیازدهندگان : 34
|
مجموع امتیاز : 34